۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

رقص در میان گندم زار


هوا لطافت خاصی داشت ، شهر مشهد لحظاتی بعد از باران لطیف را نظاره گر بود ، نشانه هایی از رحمت خورشید از میان ابرها به چشم می آمد و من با حس غرور و افتخار خاصی از دانشگاه به خانه می امدم چراکه داستان روز های حضورم در دانشگاه به پایان میرسید.تصمیم گرفتم باغ ملک آباد تا خانه را پیاده روی کنم ، باغ با وسعت خاصش مرا مشاهده می کرد و آگاپه ی خاصی در وجودم در تلاطم بود . به محیط زیبای باغ نظری انداختم و به نظرم آزادی و آرامش نهفته درونش بی پایان می آمد، پس از گروهی از درختان میوه ، علف های بلندی بودند که لحظات آخر حضورشان در زمین را تجربه می کردند ، گیسوهایشان طلایی ، گویی آرایشگر ماهری همگی را به زیبایی و دقت خاصی آراسته بود. باد زیبای بهاری شروع به وزیدن کرد ، بوی نم باران همراه با طراوت گل برگها وجودم را در بر گرفت . کمند طلایی علف ها مرا به یاد دشت های نورانی خرمن گندم ها انداخت و حسی در وجودم مرا به آن دشت فرا می خواند . وزش باد بهاری مرا در آغوش گرفت .
چشمانم را بستم ولحظه ای دیگر در میان گندم زارهایی پهناور به وسعت کهکشان ها بودم و با نوازش باد به صورتم ، گیسوهای طلایی  گندم به رقص می آمد .
دستانم را باز کردم و همزمان با گام برداشتن خوشه ها را لمس می کردم ،در میان خار های بلند و تیز خوشه ها ، دانه های برکت روییده بود و من در میان نعمت بی پایان الهی می دویدم و عشق سراسر وجودم را با قدرت خاصی در بر گرفته بود ، 
چهچه ی پرندگان ،
اقیانوس آسمان ،
زمین مهربان ،
گرمای خورشید رحمان، 
بوی عطر گندمان 
و رقص من در این میان، 
لحظات با سرعت از کنارم می گذشتند و دست من ازمیان خوشه ای به خوشه ی دیگر در حرکت بود که ناگهان به سرعت همه چیز در اطرافم شروع به تغییر کرد ،صدای بوق اتوبوسی مرا به خود آورد تقریبا به میدان ملک آباد رسیده بودم و دستم در میان میله های حفاظ باغ بود ! نفس عمیقی کشیدم و عشق باقیمانده از لحظات زیبای رویایی ام را در خود زندانی کردم و با خنده ایی سرازیر از ایمان ، به سمت خونه راهسپار شدم.
رعنا اردکانیان ، اسفند 88

۲ نظر:

90 گفت...

رعنا تو واقعا دختر عجیبی هستی

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.