۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

سفر روح ( بخش دوم ): آنسوی دروازه

روز یکشنبه ، حس غریبی داشتم، نزدیک های ظهر بود که وجودم را تلاتم و بی قراری پر می کرد و آرامش وجودم دگرگون شد ، نمیدانستم این چه حسی است و برای چه ، اما اشوبی در درونم بر پا بود . عصر که به خانه رسیدم اشک های چشمان مادرم خبر از فوت آقای شفیعی ، (پیر مرد مهربان و بسیار معنوی که ناهمواری های سخت زندگی اورا بسیار آزموده بود و وجودش را مملو از نور و عشق الهی کرده بود )را میداد.
برایش خوشحال شدم چون که رها شده بود و اکنون در وصال معشوق اش بود . اما برای خودم غمگین بودم ، به خود گفتم رعنا چرا فرصت را از دست دادی ، او میتوانست استاد خوبی برایت باشد.
آن شب در خواب دیدم که دست مرا گرفت  و وارد سرزمینی گشتیم پهناور، که میتوانستی خط افق را نظاره گر باشی . پرسیدم اینجا کجاست ؟ با اشاره گفت : به این سرزمین بنگر، هر عمل آدمی عکس العملی بر این سرزمین دارد،
 گر خوبی کنی ، خوشه خوشه گندم زارها و گیاهان در ان رشد خواهند کرد ، به وسعت بخشش، نیکی ، مهر ، گذشت و سپاس آدمی ، درختان متعددی می رویند و سایه های آن گسترده تر و هوای ان متعادل تر خواهد شد ، به میزان وسعت قلب و خیر خواهی ، باران رحمت خواهد بارید و جویبار ها در سرزمین جاری خواهند شد ، به میزان صداقت چشمه ها زلال و به میزان ایمانت سرزمین پهناورتر خواهد گشت.
گر بدی کنی به میزان کینه ، نفرت ، حسد ، بخل و طمع ادمی خارها جایگزین خواند شد و آفتاب سوزان تر ، شن زار ها بر گندم زار ها غلبه می کنند و مواد مذاب بر روی رود ها را می پوشانند تا به جایی که شدت گرما ، ملال زندگی بر هیچ جانداری را ندهد.
همچنان  که حیرت زده نظاره گر سرزمین بودم ، گفتم : پس این است انچه خدا در قران اش می فرماید "الدنیا المزرعه الاخره"
با تبسم پاسخ داد : نه دخترم ، این نمادی از کالبد جسمانی آدمی در همین دنیاست که روح در ان بسر میبرد ! انسان به واسطه جسم مادی خود و تمرکزش به مادیات ، متوجه آن نیست که آنچه روح در آن مستقر است فراتر از این چند تکه گوشت متصل به استخوان است. دخترم بدان که هر عمل تو ، چه خوب چه بد ، به نفع یا ضرر روح و جسم خودت خواهد بود . دخترم عاشقانه معبودت را بخوان چرا که هیچ دوستی بهتر از دوستی با خدا نیست.
از خواب بیدار شدم ، همچنان متحیر در آنچه دیده بودم ، اما شاد چرا که مسیر و فرصت شاگردی نزد استادی چون او را یافته بودم.
ادامه دارد.....
-------------------------
ابان 89
رعنا اردکانیان

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

سفر روح (بخش اول): دروازه عشق

هنوز یادمه اقای لطفی را ، دبیر انگلیسی کانون زبان ایران ، او وقتی فرصت میافت برای دانش اموزانش جملات ، نکات و عبرت های اموزنده و پرورشی میگفت که البته چه قدر برای ما دختران 13 ساله که به سن تحول نزدیک بودیم موثر بود، از میان تمام انچه که به ما اموخت این جمله اش در روحم نشست :"از خود بپرسید دلیل حضورم در این دنیا چیست؟برای چه امده ام و هدفم چیست؟" یادمه که مدتها این سه سوال او، مغز منو درگیر کرد و اخر سر در چاله ای پر از خالی فرو رفتم ، چون به جای جواب سوال ، سوالات متعدد بیشتری در ذهنم مطرح میشد تا به جایی رسید که ذهنم هنگ کرد و با ریست مغزم کل این مساله را به فراموشی سپردم! اما سالهای بعد این پرسش مجددا مانند خوره ای بر وجودم نشست و بعد از رویدادها و رخداد های متعدد به این نتیجه رسیدم که دلیل حضورم در این دنیا این استکه:" با دستانی باز و صادقانه مهر ورزم ، حتی اگر انعکاسی نداشته باشد ،چراکه لذت بخشیدن و مهرورزدن هستکه دنیا دنیا ارزش داره" و در ادامه رویدادهای مسیر زندگانی کم کم پاسخ سوال تکمیل تر شد :"دشمنت را ببخشی و برایش پیروزِی و هدایت را طالب باشی ، حسادت و کینه را دور سازی و کودک درونت را با شادی و نشاط زنده نگاه داری ، همراه دوستت در غم ها باشی و دلیل شادمانی هایش شوی" ، راستای زندگی و داستانهایش هرکدام بر این مکتوب جملات می افزود اما جایی در خلوتکده وجودم فریاد میزد که کم است اینها همه مقدمه است و هنوز در مکتوب زندگانی ات فصل اول را نیافتی. عجیب که در میانه مهرماه و ابان ماه 89 فصل اول مکتوب برایم رغم خورد.
فصل اول مکتوب : دروازه ی عشق
امسال رایحه عشق همراه با نسیم پاییزی وجودم را فرا گرفت و برایم سازی میزد که روحم را به رقص میاورد . حسی زیبا ، متفاوت و شورانگیز .
حس اول : شتاب و بی تابی  ، حس دوم : خودخواهی ! حس سوم : غرور !حس چهارم : طمع !حس پنجم : شکست شیشه عمر دیوی که این چهار حس را داشت یعنی من ! اری خود من.
شتاب باعث میشد که صحیح درنگ نکنم ، خودخواهی باعث میشد که صحیح نگاه نکنم ، غرور باعث میشد که حق را به خود دهم و طمع باعث میشد که به این سه حس که در خود دارم افتخار کنم و بیشتر خواهم ! و داستان متفاوت عشق، اهریمن مرا شکاند و با نمایش نور خود مرا به دروازه ی عشق رساند. 
همیشه برایم این پرسش بود که "کسی را برای شخص خودش دوست داشتن" یعنی چه؟ جدا از افرادی که مگسان گرد شیرینی هستند ، مگر ما ادم ها را برای چه دوست داریم؟ اگر دوست داشتن ما حتی بدون خواسته ی ما ، برای دلیل و علتی است ، چگونه میشود کسی را به خاطر خودش دوست داشت؟ با شکست شیشه منیيّت و غرور ، با مطالعه در حضور و  وجود خود این را یافتم که هنگامی که : دلت از پلیدی ها پاک گردد ،
بال پروازت به سوی نور باز گردد ،
ذهنت از افکار خاک گرفته غبار روبی گردد ، 
عشق در وجودت خالص گردد 
و روحت به سوی نیروی هستی جهان همسو گردد
"او را"- هرکه هست ، با تمام نقص ها و خوبی هایش ، برای شخص وجودی خودش دوست داری ، با تمام نقص ها و خوبی هایش، چرا که "او" همچون آیینه ای خواهد شد که در ان خود را خواهی دید " با تمام نقص ها و خوبی هایت"!


فصل اول مکتوب : دروازه ی عشق ، یعنی در مرحله اغازین سفر روح ، همچون چشمه ای خواهی شد که یار درنگرش بر زلالی آب چشمه خود را خواهد دید و تو در زلالی چشمان او ، خود را خواهی دید.... تنها در این هنگام است که بال هایت آماده پرواز به سوی سفر روح خواهند بود ، هنگامی که به دروازه عشق میرسی ، تپش قلبت را میشنوی که به تو میگوید : تبریک میگم بلاخره از هزار راه شک ، تردید ، حدس و گمان -،با صبر و شکیبایی و فکر و تامل ، به سلامتی عبور کردی و تصمیم صحیح را گرفتی ؛ عزیزم به دروازه ی عشق خوش امدی
ادامه دارد....
-------------------------------------
ابان 89
رعنا اردکانیان