۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

سفر جاده ای من (بخش هفتم): شهر گلها ، شهر خاطرات کودکی

در مسیرمان از سنندج تا اراک تمام دشت ها و کوه های سرسبز اما اکثرا بدون استفاده در طبیعت وحشی رها شده بود ، با خودم گفتم که با وجود این سرسبزی پهناور چرا مردمان این دیار ها کشت و کاری ندارند ؟ واقعا جای تعجب و تاسف بود ،
واما شهر محلات ، از سمت کردستان به استان مرکزی میزان تراکم کوه ها کم تر میشد و دشت های سرسبز و گاهی خشک جایگزین آن میشد ، شهر محلات در قسمت جنوب شرقی استان مرکزی قرار دارد و با تهران حدود 3 ساعت راه فاصله دارد . شهری زیبا که مرا به یاد طرقبه ، شاندیز 18 سال پیش خودمان میانداخت و البته بخش مرکزی شهر ، با درختان تو در تو و سایه فرا افکنده بر جاده اش مرا یاد دوران کودکی ام که با ماشین از خیابان ملک آباد مشهد رد میشدیم انداخت . شهری که با وجود ساختمان های تازه تاسیس تهرانی ها و نما های مدرن شهری ، اما هنوز بافت تاریخی خودش را درمیان کوچه پس کوچه هایش زنده نگاه داشته بود . در مرکز شهر میدان چنار قرار دارد که قطور بودن تنه درخت خود گواه و گویای تاریخچه هزاران ساله شهر بود . اگر شش یا هفت نفر دستانشان را به پهنای درخت باز کنند شاید بتوانند درخت را در آغوش بگیرند ، پدرم میگفت که در شاندیز نیز درخت چنار هزار ساله ای بوده که مردم در دور آن میدان بازار کسب و کار داشتند و اما حیف از مردمانی که هیچ رحمی به زادگاه خویش ندارند و درختی را که حافظ سرزمینمان بود را خشکانیدند. زیبایی در شهر محلات بی نظیر بود ، لازم نبود که از مردمش مکان های دیدنی شهر را بپرسی ، تنها کافی بود که در خیابان مرکزی شهر قدم بزنی ، خود خیابان هزاران دیدنی را برایت بازگو میکرد .

سرچشمه محلات ، باغی زیبا با ساختار سنتی اجدادمون که آب درمیان حوضچه ها و جویبار هایش جاری بود و صدای آرامش بخش آب ، باغ را محصور کرده بود . درختان قطور و سالخورده ، پرندگان شاد و ستایش کننده ، نوازش باد و برگ های رقصنده ، زیبایی باغ در هر زمان روز دیدنی خاص خودش را داشت . درشب مرموز و در سحر محسوس و در ظهر پر نور و در عصر مسکوت بود.
شهربازی که پشت باغ بود نیز محلی برای بچه های شیطون شر بود که به جای کندن گل ها و گل کردن آب ها به بازی می پرداختند و از هر نظر باغ برای هر نوع سن و سلیقه ای مناسب بود . آب سرچشمه زلال و سبک بود و از خوردن آن سیر نمی شدی ، لذت وضو گرفتن در این آب ، آرامش نماز خواندن در کنار صدای آب را دوچندان میرد ، سجاده ای به وسعت تمام دانه های برف و آب های جاری و برگ های سرسبز ، شما بگید آیا این لذت ، گوشه ای از بهشت نیست ؟
گلخانه های محلات ، و اما شهر محلات به بزرگ ترین صادر کننده گل معروف است و قصد ماندن در این شهر بازدید گلخانه ها و نمایشگاه گل محلات بود ، البته غیر از گلخانه ها ، خود بلوارهای محلات نیز سراسر پوشیده از گلهای رز و پامچال و یاس و ... بود.  گلخانه ها اکثرا بر اساس گل پرورشی شان طبقه بندی شده بود ، گلخانه انواع گل رز ، گلخانه گیاهان آپارتمانی و ... اما از میان تمام این گلزار ها ، بخش کاکتوس هایش بسیار جالب بود ، گونه های مختلف و رنگارنگ کاکتوس ، گل های بسیار زیبای کاکتوس ، خار های متفاوت و شکلهای مختلف کاکتوس ها ... گویی که در موزه کاکتوس ها قدم می گذاری ، جالبه اسم یکی از کاکتوس ها زبان مادرشوهر بود ! که گیاهی بود بلند و قطور و سبز که در تمام بخش هایش خار های بلند و تیز داشت ! عجب اسمی انتخاب کرده بودند ! یادم باشه برای جاهازم یکی بخرم :)) . گلخانه شمعدانی ها نیز بسیار دیدنی بود ، گونه های مختلف و رنگ های متعدد و گل های متنوع شمع دانی را میدیدی ، عکس گرفتن در این گلخانه ها را به تمام فتوگراف های عزیزم پیشنهاد میکنم که از دست ندهند .
آتشکده آتشکوه ، و اما سرزمین و نیایشگاه جدم زرتشت در این بخش از کشور نیز دیدنی بود ، آتشکده آتشکوه در میان تپه ای واقع بود و سراسر محیط اطرافش را گندم زار های زیبا در بر گرفته بود ، نمایی که جز چند ستون اکثر بخش هایش دستخوش ظلم تارخ شده بود ، نکته جالب توجه کانال آبی بود که دور آتشکده کشیده شده بود و برای محافظت آتشکده از ظالمان زمانش ساخته شده بود ، یکی از پیرمردان محلی اشاره داشت که در چند سال گذشته عده ای با بیل و کلنگ تمام این محل را زیر و رو کرند و خیلی از زیرخاکی ها را برده اند و بعد معلوم شده که نه مال میراث فرهنگی بودند نه مال دولت ! ، ای خدا....
اتشکده بسیار زیبا در دل کوه به سکوت پرداخته بود ، دلم میخواست آتشی روشن کنم و فروهر را صدا زنم و او را با بال های سه گانه اش مشاهده کنم که حلقه ی دستانش کارمایی بیش تر از انچه دارم را به من عطا کند....  . در اطراف کوه اتشکوه کارخانه های سنگ بری فراوانی بود و تخته های بزرگ سنگ های سفید توسط بارگیر ها جابجا میشد . اکثر خاک این محل سرخ بود و گویا به همین خاطر نامش را آتشکوه گذاشته بودند.
یک پیشنهاد به تمام کسانی که می خواهند آخر هفته ای خوش ، ارامش بخشی داشته باشند و عکس های زیبای هنری بگیرند : حتما حداقل یک روز را در محلات و روز دیگر را در خوانسار بگذرانید ، تا عشق الهی ، عسل ، جویبار ها ، درختان  و تاریخ شما را دربر گیرد.
تگ ها : شهرستان محلات ، استان مرکزی ، درخت چنار محلات ، میدان چنار محلات ، سرچشمه محلات ، گلخانه ها ی محلات ، پرورش گل در محلات ، گلخانه کاکتوس در محلات ، گلخانه شمعدانی محلات ، آتشکده آتشکوه ، زرتشت و فروهر ، خوانسار ، تعطیلات آخر هفته ، سفر در دل گل و گیاه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

سفر جاده ای من (بخش ششم): شهر مهمان نواز سنندج

حدود های ساعت 4 عصربود که از تهران به سنندج رسیدیم . قرار شد که با تمام خستگی راه گشتی در شهر داشته باشیم و باد و خاک شهر را حس کنیم . باید بگویم که مردم سنندج که اکثرا کرد هستند ، مردمی بسیار بسیار مهمان نواز و مهربان و مردم دار و بسیار خوب هستند ، به شخصه وقتی مردم شهر سنندج را با مشهدی ها مقایسه میکنم شرمنده میشم ...

از خصلت های خوب مردم سنندج :
1- آدرس را کامل و صحیح میدهند .
2- همراهت تا مکانی که می خواهی بری می آیند تا مطمئن بشوند که درست  میری .
3-بی منت و از عمق دل بهت تعارف میکنند که مهمان خانه شون بشی و نهار و شامی را در محفل گرم خونشون میل کنی . 4- خیلی مهربان و بی ریا هستند.
5- کم میتونی افراد عصبی و بی ادب و .... ببینی . 6- گدا در شهر بسیار کم هست و مردمشون از غیرتی که دارند به هر روشی غیر از گدایی زندگی خود را میگذرانند .
7- بیسار صبورند. 8- بر عکس شهر مشهد که تاکسی ها و ماشین ها دستشون همش روی بوق هست ،در شهر سنندج مگر چه اتفاقی بیفته که بوق بزنند. و.....

اما بریم سراغ جاذبه های شهر نندج مرکز استان کردستان : در بافت قدیمی شهر که بازار های سنتی است اغلب مراکز گردشگری وجود دارد . خود بازار قدیمی سنندج دیدن دارد ، بازار میوه فروش ها با میوه های رنگی، بازار پارچه فروش ها با طرح های گل گلی و بازار لوازم برقی و ... پارچه های شهر سنندج بسیار زیبا هستند و قیمت مناسبش باعث میشه که جیب باباهه فضا باز کنه ;)
و اما از حمام خان سنندج : حمامی قدیمی که در میان بازار پارچه فروشان و میوه فروشان واقع هست و با مرمت کاری خوب سازمان میراث فرهنگی ، بسیار دیدنی شده و میتونی توسط مانکن ها قدم به قدم بفهمی که در هر مکان چه اتفاقی میافتاده و بعدشم حسابی قدر حموم خونه ات را می فهمی ! . در هنگام گردش در حمام خان ، آهنگی کردی پخش میشد که مرد و بانویی کردی آهنگ را می خواندند و از زیبایی آهنگ غرق در نوازش موسیقی شده بودم ، چه زیبا می خواند این بانوی کرد.
مکان بعدی خانه ی کرد بود ، که مربوط به یکی از خان های اصیل شهر بود و هنوز نواسه وی در آنجا حضور داشت که البته اکنون پیرمردی محترم بود. خانه کرد بخش های مختلف مهمان ، آشپز خانه ، خانواده و ... داشت . در خانه کرد میتونستی در کل با شیوه زندگی گذشتگانت آشنا بشی ، پدرم در خانه کرد یاد خانه ی پدری خویش افتاده بود و با چه شوقی اتاق به اتاق را برایم شرح میداد و میگفت ساختار خانه ها در قدیم معمولا شبیه هم بوده و خانه پدری اش با اندکی تفاوت ، مانند این خانه بوده. پوشش کردی . سکه های اویز لباس ها و شجره نامه خانه ی کرد و نقوش پنجره ها و نقاشی های زیبا و مجسمه مشاهیر و افتخار آفرینان شهر سنندج ، از سایر مواردی بود که میتونستی در خانه کرد ببینی ، کلا شما اگر شهر سنندج را ببینید ، ایران قاجار را هم دیدید.
در موزه سنندج هم سایر اقلام قدیمی مانند سنگ قبر ها ، لوازم دوخت و پخت و ... را میدیدی . و البته باید بگم که تمام این مکان های دیدنی را دوشیزه ای  سنندجی به صورت داوطلب به ما راهنمایی میکرد و از جان و دل برایمان شرح میداد. و این برایم خیلی جالب بود چون ملاقات ما به این صورت بود که در خیابان ازش ادرسی را پرسیدیم و وقتی فهمید شهرستانی هستیم با مهربانی و شادمانی ، قدم به قدم شهر را با ما همراهی کرد . حالا اگر به ما مشهدی ها باشه ... بهتره بقیه اش را خودتون پر کنید :))
غیر از سنندج ، شهر مریوان هم بازار پارچه فروش هاست و دریاچه زریور در مریوان نیز مکانی دیدنی و زیبا برای گذراندن اوقاتی خوش است . طبیعت در دریاچه زیرور بیداد میکرد . یاد سد گلستان مشهد در دوران کوکی خودم افتادم که چه زیبا بود و الان زباله دونی شده و دعا کردم که هیچ گاه این اتفاق برای هیچ دریاچه ای نیافته.
کوه آبیدر در شهر سنندج نیز مکان زیبای دیگری بود و به این معنا است در گذشته در این کوه از هر سویش آبی روان بوده ، اما چرا میگم گذشته ؟ چون که توسط یکی از ارگان های دولتی تمام آب ها قبضه شده و دیگر آبی از کوه روان نیست. درتعجبم که چگونه میتوانیم خودمان به میحط و منابع طبیعی خودمان اینچنین بیرحم باشیم.از بلندای کوه میتونستی نمای کلی شهر را ببینی ، درختان متعدد و گلهای وحشی زیبا ، چشم انداز کوه را دوچندان میکرد. کوه آبیدر در سنندج مکانی بود برای جوانان که با ماشین های خود چرخشی بزنند و از انواع مناظر مختلف و متفاوت و نیز از دیدن یکدیگر لذت برند!
نمای شهر بر فراز کوه ابیدر در سنندج
تهیه نان کلانه : در این نان پیازچه میریختند و و توسط دما در پشت در قابلمه میپختند و سپس با کره میل مینمودند. 
از خوردنی های سنندج : آش دوغا و نان کلانه و کوفته محلی معروفش بسیار خوردنی هستند و برای میل نمودن دو مورد اول برید به اطراف آبیدر و برای کوفته بسیار لذت بخشش برید به رستوران پیکاسو در شهرک سعدی .
اما برخلاف تهران که مدتی است مجسمه دزدی میادین حرفه ای برای عده ای شده ، شهر سنندج مجسمه های زیبایی در میدان هایش دارد . میدان آزادی ، میدان کوهنورد و ... همه بسیار زیبا تزئین شده اند.
در بافت قدیمی شهر میتونی لباس کردی ، مخصوصا شلوار کردی را در پوشش مردان شهر ببینی و امید وارم به واسطه تغییر فرهنگ ها این پوشش های زیبای سنتی از بین نرود و میان مردم کرد محفوظ بماند.
اما نقطه ضعف در استان کردستان این بود که با وجود سرزمین های سرسبز و وفور  برکت الهی ، کمتر زمین ها برای کشت و کشاورزی استفاده میشد ، صنعت و کارخانه های صنعتی زیبادی هم نداشت و مانند گلستان نمی تونستی تلاش را در میان مردمان ببینی.
نکته فوق جالب: در مسیر جاده ای ، به وفور میتونستی کامیون های گازکش و نفت کش عراقی را ببینی که بنزین و گاز و ... را میبردند ، و وقتی میگم به وفور یعنی بیش از حد خیلی خیلی زیاد..... . تا خود شهر اراک این کامیون ها در مسیرت بودند و خودتان تا تهش برید که وقتی زمستونا گاز کم میارید گازا کجا میره ، وقتی بنزین گرون می شه برای چیه....
تگ ها: کردستان ، سنندج ، آبیدر ، خانه کرد ، حمام خان ، نان کلانه ، آش دوغا ، کوفته محلی سنندج ، دریاچه زریوار ، شهر مریوان ، بازار پارچه فروشان مریوان ، بازار سنتی سنندج ، شلوار کردی ، مهمان نوازی در سنندج ، مردم سنندج .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

سفر جاده ای من (بخش پنجم) : کاخ فراموش شده

روزگاری شاهنشاه ایران زمین که نشانی از نشان های درخشان کشور بر سایر ممالک بود در این اقلیم زندگی و بروبیایی داشت ، در کاخ خود شاهزاده ها و نمایندگان سایر ممالک در گذر و امد بودند و در کاخش داستان ها و رخداد های تاریخی به کتاب ها نگارش میشد. با چشمانی مشتاق به سوی کاخ نیاوران میرفتم ، و چه  رویا ها را از کاخ پیش خود تصویر میکردم، و اما حیف ، حیف بر مردمانمان که نمادی از نشان های سرزمین کهنشان به دست (...) دارد با خاک و غبار زمان می ساید و میپوسد. از لحظه ورود، با باغ زیبایی روبرو میشدیم که درختان سربه فلک کشیده و طوطی های آوازه خوان و چمن های شبنم دیده  ، نمایی از بهشت را پیش رویت جلوه گر میساخت. ورودی بلیط به هر کاخ برای ایرانی ها 500 تومان بود. و اما از کاخ ها... چه بگم ! انتطار دارید که توصیفی از قصر های طلا کوب و دیوار های مرمرین و سرامیک های ایرانی و نقش و نگار فرانسوی را داشته باشم؟ خیر ! دیوار ها رنگ های غبار خورده ، کاغظ دیواری های کهنه و بید خورده ، لوستر ها مملو از خاک و تابلو ها خشک شده و سیاه گشته بود . نه حفاظی برای تابلو ها بود و نه احترامی به نقاش ، گویا همه کاخ در کشتار جمعه خونین مقصر بوده و اکنون هنگامه کفاره اش رسیده باشد. کاخ به کاخ که میگشتی به جای آنکه به شکوه و جلال کاخ ها را احسنت گویی ، در حین حیرت به سادگی دکور ها و تزینات خیره می ماندی ، با خود میگفتی : این است کاخ خورشید عالم ، شاه شاهان؟ چه ساده ، نه زر ی به دیوار و نه مرواریدی به قاب (!)
نمای پشت کاخ که مانند تمام مکان ها به فراموشی رفته و زباله دان شده.
هنگامی که با حیرت این سوال را از مسولین میپرسیدیم ، با حرکتی خاص که انگار کاخ را شخص خودش تصرف کرده گفت: این لعنتی ها تمام کاخ را با هواپیما بردن اینگلیس !!!  جوابش را دادم و گفتم حتما دیوار ها و طاق ها را هم کندن که این قدر این ساختمان بدون تجمل است... ،  جای خالی قاب های عکسی که مشخص بود اخیرا از مکانش برداشته شده و لوستر های طرح جدید اتاق ها پاسخگوی این بود که دقیقا چه کسانی جمع کننده اصلی دارایی های کاخ بودند. بحث نه دفاع از سیستم شاهنشاهی است نه نقد بر سیستم کنونی ، تنها سخنم این است ، درست است که ما با انقلاب شاه را کنار گذاشتیم ، اما کاخ و دارایی هایش مال مملکت خودمونه و این بی حرمتی ها ، به گونه ای بی حرمتی به خودمان است. پیشنهاد میکنم که  حتما بازدیدی از کاخ داشته باشید ، خود خواهید فهمید که چه می گویم . همه که در حال بازدید بودند با توافق نسبی می گفتند که خانه های کنونی آقازاده ها و ... از این قصر ، مجلل تر و پر زرق و برق تر هست.
اتاق های کوچک خواب شاهزاده ها ، خود هزاران حرف ناگفته را پاسخ میداد.
برای کنترل کاخ ها ، دوربین هایی نصب بود که با نصب خیلی بد و وسایل ارزان قیمت و سوراخ های متعدد با حفره های بزرگ و سیم های آویزون زشتی کاخ را دوچندان میکرد . آخه یعنی کاخ گذشتگانمان ، سرزمین تاریخی مان حتی ارزش دوتا مهندس متخصص شبکه کار حرفه ای و مقداری خرج برای وسایل  بهتر نداشت!؟ .
اما جدا از درون کاخ ها که اشک و اندوه از هزاران بی حرمتی و بی احترامی را در دلت میگذاشت ، حیاط و باغ و نمای بیرونی بسیاز زیبا (البته گلکاری نشده بود و چمن ها کوتاه نگشته بود) وپرواز طوطی ها و جیغ جیغ های مینا ها آرامش دهنده بود. ای کاش که میتوانستم به جای متن های غم انگیز فوق داستانی رویایی از رقص و آواز شاهزاده ها و لباس های فراخشان و مراسم اپرا در قصر ها بگویم ، اما اندوه دیوار ها داستان دیگری را در دستانم سرود.....
تگ ها : کاخ نیاوران ، تهران ، باغ نیاوران .

سفر جاده ای من (بخش چهارم): بوی یار و کتاب

من سه چیز را خیلی بیش تر از همه دوست دارم : سفر ، شکلات  و کتاب . حالا فکر کنید که در سفرم بروم نمایشگاه کتاب تهران و شکلات دستم باشه (!) این یعنی یک هدیه الهی ، یک روز بهشتی و دلپذیر. نمایشگاه در مصلای نیمه ساخته برگزار میشد که با خانه به مدت 20 دقیقه پیاده روی فاصله داشت و به راحتی راس ساعت ده  در نمایشگاه بودیم . تاکسی های سبز از در ورودی جماعت را به محل اصلی نمایشگاه میبردند و اما باز هم اطلاع رسانی در نمایشگاه ضعف شدیدی داشت به صورتی که دانشجویان و محصلین که میتوانستند با بن خرید مناسب تری داشته باشند باید از قبل ثبت نام اینترنتی میکردند و هیچ کسی از موضوع خبر نداشت... و البته کتاب ها براساس موضوع طبقه بندی نشده بودند و یک وضعیت شلوغ و پیج در پیچی را بوجود آورده بود اما عجیب جماعت آمده بودند و عجیب خرید میکردند. البته در چندین بخش نمایشگاه غرفه هایی جهت اطلاع رسانی به مردم وجود داشت که عملکرد خوبی را ارائه میدادند به صورتی که اگر اسم کتاب یا اسم نویسنده یا اسم انتشارات را میگفتی ، تورا به غرفه مربوطه هدایت میکردند.یک بخش نمایشگاه که بوی کنکور و دانشگاه میداد! جماعت کنکوری و دانشجو همه در این قسمت بودند و انتشارات و سازمان هایی مانند قلم چی ، سنجش سه وپیام نور و ....  همه کیلو کیلو فروش داشتند و من تونستم آقای مسعود نیکوکار که نویسنده کتب کنکورم را بود را ببینم و بعد ار دو سال ازش یک تشکر حسابی بکنم . بعد از این قسمت ،
بخش بعدی بوی رنگ و نور میداد (!) غرفه های ویژه کودکان که با انواع بادکنک و کاردستی و اسباب بازی دکور شده بود. و البته بخش اصلی که محل نماز جمعه بود و سایر انتشاراتی که به کنکور و کودک مربوط نمیشد در انجا قرار داشت . از کتاب های قران و تفاسیر و زندگی نامه ها تا کتب شعر و ادب، آشپزی و سفر ، روانشناسی و مدیریت و ... قرار داشتند ، بعضی از کتاب ها قدیمی بود ، بعضی ها عملا کپی برداری از اینترنت بود ، بعضی ها ارزش خواندن نداشت ، بعضی ها خیلی سلیقه ای بود ، بعضی ها حجم داشت اما محتوی نداشت و بعضی ها تمام عکس بود و بعضی ها خیلی گران ، خلاصه با هر سلیقه و سن و جنس ، کتابی برای فروش بود ... از سازمان موزه ها تا روزنامه ها و روابط عمومی و استان قدس و غیره همه جوره در نمایشگاه بود . کتب خارجی در طبقه بالا بود که البته متاسفانه مراحل خیلی سختی را برای خرید این کتاب ها باید طی میکردیم و وقت زیادی را در این بخش صرف نکردم . در محیط بیرونی نمایشگاه دو اتوبوس از سازمان انتقال خون برای عزیزانی که علاقه مند به اهدا بودند وجود داشت و مراکزی برای صرف و خرید نهار و بستنی بود . چیدمان نمایشگاه به غیر از مرتب نبودن براساس موضوع ، وضعیت مناسبی را داشت و در کل روز خوبی را در این محیط مملو از سلایق و علایق گذراندم.
عصر نیز به سمت میدان تجریش رفتیم که فاصله بسیار زیادی با خانه داشت و مامان و مادربزرگم ظمن طی مسافت به میدان تجریش ، از خاطرات خیلی قدیمی شان راجع به میدان میگفتند که برای تصور کردنش تصاویر سیاه و سفید در ذهنم به حرکت می آمد(!) . در میدان امام زاده ای وجود داشت که رفت و امد زیادی به آن بود، ما مشهدی ها معمولا دیگه امام زاده برو نیستسم ! (والا) در کنار آن بازار قدیمی آجری قرار داشت که به قول مادربزرگ بازار اصلی تجریش بود و هنوز از رونقش نیافتاده بود و غلقله ای از مردم در آن در رفت وآمد بودند از سبزی و میوه تا بدلیجات و سمنو و قرقروت در آن قرار داشت و بنا به حدی قدیمی بود که هرلحظه این حسو داشتی که فرومیریزه! . روبرو میدان تجریش ساختمان تجاری تندیس قرار داشت که چهار طبقه از ساختمان مربوط به مغازه ها بود و در آن میتونستی مانتو های شیک و البسه خوب و کلا هرچه که مربوط به خرید بانوان باشد را در آن پیدا کنی . و نکته جالب که هنوز در مشهد اجرا نشده و در اکثر نقاط تهران میشه ببینی واحد های سیار فروش اغذیه هست که در گوشه های ساختمان قرار دارند و هرکدام غذایی متفاوت با دیگری را به عرضه فروش میگذارند، از پاستیل و شکلات تا سوسیس و کالباس ، از پیتزا و پاستا تا غذاهای فرانسوی و چینی (!) خلاصه که همه جوره بود. و قیمت ها در این مرکز از 20 تومان تا 20 ملیون تومان و بیشتر بود و خلاصه میتونستی روز خوشی را با جیب بابا در این مرکز طی کنی . :)
تگ ها: نمایشگاه کتاب تهران ، کتاب ، میدان تجریش ، بازار تاریخی تجریش تهران ، ساختمان تجاری تندیس ، خرید در تهران

سفر جاده ای من (بخش سوم): شهر پر ماجرا

در چند روز بعد در سطح شهر با ماشین چرخشی داشتیم و باچشمانم میدانی را که مجسمه اش را دزیده بودند را دیدم ، برای توضیح بیشتر باید بگم که در طول هفته گذشته حدود 10 مجسمه واقع در میادین تهران دزدیده شد(!) دقت کنید که هر مجسمه حدود 10 تن وزن داره و دزدیدن اینهمه مجسمه با چنین ابعادی ، مقداری حیرت انگیز و بسیار سوال انگیزه (!) برعکس مشهدی ها که از ساعت 9 مغازه ها باز میشوند و تا 11:30 شب کاسبی میکنند ، تهرانی ها از ساعت 11 ظهر تا 8 شب باز هستند و عملا از ساعت 9 شب ، تهران مثل شهر مرده ها ، خاموش و بی روح میشود (!) .تنها راه گذراندن باقی زمان از 8 شب به بعد برای ما مسافر ها رفتن به سینما و تئاتر است که البته چه تئاتر هایی ! درسال مگر یک تئاتر خوب برگزار بشه ، البته دلیل ضعف ،هم در هنرپیشه ها هم در نبود بازدید کننده هاست .
سینما آزادی (به قول مامانم سینما شهر فرنگ) در ساعت 9:30 دقیقه شب تنها مرکزی بود که هنوز نور های تبلیغاتی و روشنایی اش خیابان تاریک وزرا را دربر میگرفت و همزمان 5 فیلم را به نمایش میگذاشت ، ساختمان ده طبقه ای که 3 طبقه اول آن مغازه ها و سینما و طبقات دیگر شامل شرکت های اداری میشدو طبقه دهم هم پیتزا فروشی با دید شهر داشت . با این همه که قول داده بودم دیگر به سینما های ایرانی قدم نگذارم ، با مادر محترم رفتیم که ساعات بیکاری شبمان را با فیلم پوپک و مش ماشالاه طی کنیم و بس که فیلم سطحی و بی ارزش و بد بود اواسط فیلم هردو پیاده روی در پارک ساعی را به ادامه دیدن فیلم ترجیح دادیم(!). آقای قالی باف شهردار فعلی تهران در زیباسازی و معماری و ساخت وساز بناهای شهری کم نگذاشته و شهر کثیف و شلوغ تهران را بسیار منظم تر و سرسبز تر از انچه در گذشته بود کرده، بزرگراه ها را گلکاری ، درختکاری و گیاه کاری کرده و دیواره های تهران را نقاشی های متفاوت و اتوبوس ها و تاکسی های فراوان و طرح ترافیک باعث شده بود که تهران از آن معضل معروفش نجات پیدا کند ، پارک های تهران با دقت و نظم آرایش شده و در هر پارک محل بازی اسکیت برای بچه ها و تفریحات کودک و نوجوانان وسایل ورزشی ویژه ورزش کاران قرار داده شده واما جدا از همه این تعریفات باید بگم که برج میلاد،نماد افتخار جمهوری اسلامی به عنوان بلند ترین برج خاورمیانه
{البته احتمالا سازه های دبی بستنی هستند نه برج(!) مخصوصا برج خلیفه} که هنوز افتتاح کامل نشده ،ظاهر ساختمان سراپا دودآلود و سیاه و چرک بود و البته این روز ها محل برگزاری سمینار های دکتران و متخصصین علم پزشکی بود و پدربزرگ این روزها تمام وقت در آن به سر میبردند .روزی به  رستوران نایب واقع در خیابان وزرا رفتیم ، مملو از جماعت منتظر نوبت برای میل کردن چلو کباب بود ، در قابی مجسمه مردی بود که نوشته بود آقای نایب ، اولین موسس چلوکبابی در ایران! حالا اینکه حرفش درسته یا اینم غلو هست با خودشون اما چلو کباب خوبی داشت و سرویس مناسبی ارائه داد. در رستوران یک هنرپیشه اصلی فیام به رنگ ارغوان نیز حضور داشت که باعث هیجان خاصی در دختران و زنان حاضر در رستوران شده بود، از آنجا که علاقه ای نه به فیلم و نه به هنرپیشه های ایرانی دارم ، تنها فرد بی تفاوت به جریان درحال وقوع در رستوران من بودم !
تگ ها: مجسمه دزدی تهران ، مجسمه میادین تهران ، برج میلاد تهران ، شهرداری تهران ، گشت در تهران ،سینما آزادی ،  تهران در شب

سفر جاده ای من (بخش دوم): طلا و قدرت باهم رفیقند

و اما موزه جواهرات سلطنتی ایران – تهران : اگر یک ایرانی هستید ، مهم نیست چه جنسی یا چه سنی یا چه نوع سلیقه ای دارید ، مهم اینه که حتما این موزه را ببینید . موزه در روزهای شنبه تا سه شنبه از ساعت 2 تا 4 باز هست . عده ای المانی ، چینی ، فرانسوی و عده ای از بچه های دبیرستان پشت در منتظر مجوز ورود بودند ، بلیط برای هر ایرانی 600 تومان بود و باید کیف و وسایلت را به امانات میدادی و حدود 40 پله را به سمت زیر زمین میرفتی تا به موزه برسی ، جایی که غرور و افتخار ملتی در زیر اعماق زمینی و در گاوصندوق شیشه ای نگه داری میشد. 
هنگام ورود ،تخت نادرشاه اعظم ، این شاه وطن گستر ، چشم نوازی میکرد . درود بر او و افسران او . اشک در چشمانم جمع شده بود و آه در لبانم....درود برتو ای شاه وطن دوست ، ای قدرت اعظم ، ای که تخت شاهی ات از خراسان تا هندوستان، با شکوه و جلال در حرکت بود . آه که اکنون این تخت تو که تاریخی، غرور ملت برآن شاهنشاهی میکرد اکنون در این زیرزمین هست و تخت فقر و فهشاو فساد سرزمینم را فراگرفته.... 
 سپس در سمت راست در ورودی به سایر جواهرات بود و هنگام ورود به سالن، تاج آریامهر ، آخرین شهنشاه ایران مردی که راه آهنی را که ما هنوز بر روی آن قطار میرانیم را ساخت ،سد ها وسایر سازه هایی که هنوز پس از سالها خرابی نداده در صورتی که پل های تازه سازمان میشکنند و در هم فرو میروند...  و البته برق و درخشش دریای نور چنان چشم گیر بود که در حیرت می ماندی بزرگ الماسی که نادرشاه به عنوان دردانه ای از هندوستان به ملتمان هدیه داد. تاج فرح و عصای پادشاهی ، سکه های پهلوی و نادری ، گردنبند ها و جواهر نشان های دیگر ، مملو از الماس ها ، فیروزه ها ، مروارید و یشم و برلیان و زمرد و.... برق جواهرات یکی پس از دیگری در چشمانم به رقص می آمد و در پس افکارم حرم سرا ها و ساز و رقص دختران و زنان جواهر پوش و شاه مردان و عطر وبوی گل و عود ، جلوه گر میشد.... واما کره زمین جواهر نشان که قاره ها با جواهر های متفاوت به نمایش درآمده بودند و محل هر کشور در جواهر حک شده بود و کشور عزیزمان ایران با گرانترین سنگ (برلیان) پوشانده شده بود ، همچنان که در میان دریای کهکشان های درخشان در حرکت بودم نم نمه های اشک در گونه هایم بوسه میزد ، عجیب حسی داشتم ، عجیب .... به خود گفتم ، اگر شاهان ما برای بدست آوردن جواهرات و غنایم هایشان کشورگشایی میکردند و مردمان سرزمین های دیگر را میکشند اینروزه ها برای بدست اوردن غنایم مردمان کشورمان کشته میشوند و میمیرند ، اگر خزینه شاهان مان در قصر هایشان بود ، اکنون خزینه ها در بانک های خارج از کشور است ... و تنها میشود گفت آه ، آه ، آه.....
تگ ها: موزه جواهرات ملی ایران ، بانک ملی مرکزی تهران ، دریای نور ، تاج پهلوی ، شاهنشاه آریا مهر ، نادر شاه ، تخت طاووس ، تخت نادرشاه ، طلا و قدرت ، ظلم و حکومت ، رقص جواهرات ، سکه های پهلوی

سفر جاده ای من در اردیبهشت 89


سلام ، اولا این اولین یادداشت من به عنوان اولین سفرنامه الکترونیکی است که خیلی برایم جالبه ! البته سالهای پیش روند یادداشت نگاری الکترونیکی را توسط بلاگ کردن انجام دادم اما سفرنامه الکترونیکی یک چیز دیگه است !
روز یکشنبه ساعت 5:55 دقیقه صبح حرکت قطار ما  از مشهد به تهران بود . قطار اتوبوسی بود که ما در واگن ششم که البته اولین واگن از سمت حرکت بود قرار داشتیم. در این واگن 8 نفر که مسول امنیت و رسیدگی به شکایات مربوط به قطار بودند حضور داشتند که البته از اول تا اخر سفر زحمت حرکت دادن به خودشون راهم ندادند(!). قطار تمیز و صندلی های خوبی را داشت و پذیرایی اش در طول سفر حدافل میشه گفت که از پذیرایی هواپیمایی ماهان بهتر بود! الان برای خودم هم جالبه که یک قطار اتوبوسی مشهد-تهران را با هواپیمای مشهد-بانکوک مقایسه میکنم. در طول مسیر مادامی که داشتیم از منظره بیابانی بیرون و نمک زار ها و چرای کوسفندان لذت میبردیم ، عده ای از واگن شماره 3 به واگن ما امدند و با مسولان  شروع به جر و بحثی که کم کم تبدیل به دعوا شد کردند که بلاخره متوجه شدیم واگن ما تهویه اش خوبه و خوب رسیدگی میشه اما بقیه واگن ها واویلاست! پس نتیجه میگیریم که در قطار جایی بنشینید که گارد قطار اونجاست! متاسفانه به علت بارش باران شب گذشته شیشه های قطار خاکی بود و نمیتونستی عکس با کیفیتی از بیرون بگیری.
واما ساعت 4 به تهران رسیدیم و خوشبختانه هوا ابری بود و اون الودگی و سیاهی  معروف پایتخت وجود نداشت و از شانس خوبمون هم خیابان ها خلوت و بدون ترافیک بود و ما به راحتی از راه آهن به خانه رسیدیم. نیاز شدید به پیاده روی بعد از نشستن حدود 10 ساعت در قطار باعث شد که با تمام خستگی سفر به سمت پارک نزدیک خانه حرکت کنیم . هوا در پارک ساعی  بسیار لذت بخش بود و تنفس هوای تازه مخلوط با بوی باران و عطر گل های موجود در پارک بسیار لذت بخش بود . در مورد پارک ساعی باید بگم که میان دو خیابان ولیعصر و وزرا واقع هست که مطبق هست و باغبانان با سلیقه زیبای خود در گلکاری و ابیاری پارک را بسیار زیبا کرده اند. من لز پارک ملت مشهد به خاطر مسطح بودن و یکنواخت بودنش لذت نمیبرم و همیشه به عنوان آخرین انتخاب به این پارک میروم اما پارک ساعی تهران از پارک های مورد علاقه منه !جالبه که اگر همین پارک توی مشهد بود با این وضع هوا و این امکانات پارک ، مسلما جای خالی پیدا نمیشد و پارک غلغله ای از جماعت بود  اما گویی پارک را سکوت خلاء دربرگرفته باشد ما بودیم و درختان و گل های پارک . نکته خوب دیگر این بود که مکانی برای اسکیت و ورزش های کودکان در پارک بود که اهنگ های شاد پخش میکرد ، چه حال خوبی را حس میکردی وقتی که در اون هوا و فضا این اهنگ ها را گوش میکردی و شادی را در چشمان این چند کودک میدیدی . چرا در مشهد اجازه پخش اهنگ در اماکن عمومی را نمی دهند؟ مسائل به همین سادگی میتونه جوان های تشنه به هیجان و تازگی را به جای کشش به مواد و شراب ، به پارک و حرکت و ورزش تغییر بده (!). امکان داره که این حرفم از نوع اندرزهای ماربزرگانه باشه اما حقیقته. خلاصه اینکه شب اول سفر در پارک آنقدر باران امد که هنگام رسیدن به خانه کاملا خیس شده بودیم.
 نمای مترو در خیابان فردوسی
در سایر روز ها قرار بر این شد که تهران را حس کنیم (!) این از این نوع ایده های منه که مورد تعجب مادربزرگم قرار میگیره . گفتم برای لذت بردن از سفر ، به جای تاکسی تلفنی از اتوبوس ها و متروی شهر استفاده کنیم تا شهر و مردم تهران را از نزدیک حس کنیم  با کمی مخالفت هردو قبول کردن که بر اتوبوس بنشینند و در مترو قدم بگذارند اول در چهره هردو نگرانی از گم شدن دیده میشد و بسیار نسبت به این موضوع اعتراض داشتند. اما کم کم  حس شهرنوردی در هردو تبدیل به لذتی گردشگرانه شد و با استقبال به سراغ گشت و گذار خیابانی ادامه میدادند. ازونک ، تجریش ، شهرک غرب ،وزرابه ،میدان ولیعصر، هفت تیر،جالبه که ما معمولا از ساعت9 تا ساعت 4 بیرون بودیم و توی این مدت اصلا خبری از ترافیک و حجم زیاد مردم در مترو و اتوبوس ها نبودیم ؛ ما در تمام اتوبوس ها و مترو جا ی خالی برای نشستن میدیدم و بسیار راحت و سریع از مکانی به مکان دیگر میرفتیم ، حال نمیدونم مسیر ما کم ترافیکه یا اینکه  شانس ما در این سفر خوبه .
تگ ها:  مترو تهران ، قطارصبح مشهد تهران ، پذیرایی در واگن های قطار ، پارک ساعی ، وسایل نقلیه عمومی در تهران