۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

سفر روح(قسمت سوم): پرواز کلاغ ها

شب بود ، حدود های ساعت هشت ، پارک ملت خلوت خلوت بود ، میانه های پارک بسیار زیبا و دیدنی شده بود. تاریکی شب از میان شاخه های بدون برگ درختان به درون محوطه سر میکشید و ساز سکوت فراگیر بود .در بوسه ی باد برگونه هایم نوای درختی را شنیدم که گفت "به من نگاه کن چه میبینی ؟" گفتم تو را میبینم که اکنون تنها اینجا ایستاده ای ، اما روزگاری جوانه ی برگ های سبز به تو نوید همراهی را میداد و با بازشدن برگ های سبز شاخه هایت ، در کنار یکدیگر روزگاری را در نشاط و شادی گذراندی اما گویی که برگ ها رخت سفر بستند و تو را ترک گفته و همزیستی با خاک را کاشانه دل کردند . در همین هنگام کلاغ ها شروع به سروصدا کردند ، به صداهایشان گوش کردم و خندیدم ، درخت هم خندید ! باد با حسرت گفت به من هم بگو که چه شنیدی ؟ گفتم : کلاغ ها به درخت گفتند که غم مخور ، صبور باش، در بهار دیگر، برگ های سبز جوانه خواهند زد. اینبار با تعدادی بیشتر و نیروی عشق عظیم تر ، اما لازم است که  دعوت مرا به ایمان به جاودانگی عشق ، امید به بهار و صبر در تاریکی سرما و گذشت از بی وفایی برگ ، را پذیرا باشی. آیا این دعوت را قبول میکنی ؟ درخت با اشتیاق پاسخ داد : اری ، کلاغ ها به رقص امدند و به درخت تبریک گفتند . 
 باد خندید و گفت : رعنا ، تو اکنون به راز پرواز کلاغ ها در پاییز دست یافتی ، پس بگذار به تو بگویم که کلاغ ها پیامبران درختان اند ، آنها در فصل نا امیدی به تک تک درختان نوید گذشت ،صبر و ایمان را میدهند ، جدایی برگ ها و سرمای سرد زمستان ، ازمایشی است برای هر درخت، و در این راه، کلاغ ها تنهایشان نمیگذارند.
به کلاغ های بالای درخت نگاه کردم و گفتم : من همیشه پرواز شما را در پاییز دوست داشتم اما اکنون پرواز شما برایم معنایی شگرف تر و زیباتر دارد. به درخت گفتم : ای دوست من، برایت موفقیت را ارزومندم ،او تک برگ مانده بر شاخه اش را به من هدیه کرد و گفت : گانگ هو دوست من ، گانگ هو
نیمه اذر 89
رعنا اردکانیان

هیچ نظری موجود نیست: